سایت سرگرمی سبز

جدیدترین مطالب اینترنتی : عکس ، اس ام اس ، جوک ، مدل لباس

جدیدترین مطالب اینترنتی : عکس ، اس ام اس ، جوک ، مدل لباس

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار فروغ فرخزاد» ثبت شده است


اشعار فروغ فرخزاد


شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم


اشعار فروغ فرخزاد


شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می گریم


اشعار فروغ فرخزاد


پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست


اشعار فروغ فرخزاد


اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شراره دیگر نیست


اشعار فروغ فرخزاد


شب ها چو در کناره نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید


اشعار فروغ فرخزاد


فریادهای حسرت من گوئی

از موج های خسته به گوش آید


اشعار فروغ فرخزاد


شب لحظه ای بساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی


اشعار فروغ فرخزاد


شب لحظه ای به سایه خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی


اشعار فروغ فرخزاد


من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو


اشعار فروغ فرخزاد


من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو


اشعار فروغ فرخزاد


غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها


اشعار فروغ فرخزاد


من آن کبوترم که به تنهائی

پر می کشم به پهنه دریاها


اشعار فروغ فرخزاد


شادم که همچو شاخه خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم


اشعار فروغ فرخزاد


گوئی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم


اشعار فروغ فرخزاد


در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است


اشعار فروغ فرخزاد


یاد تو آن خزان دل انگیزیست

کاو را هزار جلوه رنگین است


اشعار فروغ فرخزاد


بگذار زاهدان سیه دامن

رسوا ز کوی و انجمنم خوانند


اشعار فروغ فرخزاد


نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده شیطانند


اشعار فروغ فرخزاد


اما من آن شکوفه اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم


اشعار فروغ فرخزاد


شب ها ترا بگوشه تنهائی

در یاد آشنای تو می جویم

اشعار فروغ فرخزاد

اشعار فروغ فرخزاد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۳
داود مشهدی

اشعار فروغ فرخزاد

شعر شکوه اندوه از فروغ فرخزاد , شکوه اندوه فروغ فرخزاد

شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شراره دیگر نیست

شب ها چو در کناره نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گوئی

از موج های خسته به گوش آید

شب لحظه ای بساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهائی

پر می کشم به پهنه دریاها

شادم که همچو شاخه خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گوئی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم

در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزیست

کاو را هزار جلوه رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوا ز کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده شیطانند

اما من آن شکوفه اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم

شب ها ترا بگوشه تنهائی

در یاد آشنای تو می جویم


اشعار فروغ فرخزاد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۵:۱۴
داود مشهدی

شعر زیبای جواب یا پاسخ از فروغ فرخزاد شاعر خوب

شعر پاسخ از فروغ فرخزاد , شعر پاسخ فروغ فرخزاد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم ... ما که جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام! ما

«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۹
داود مشهدی

شعر صدا از فروغ فرخزاد با اشعار عاشقانه و زیبا

فروغ فرخزاد

در آنجا ، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

بسوی ابرهای تیره پرزد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

زطوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره،درون حوض کوثر

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا،تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از “صدا” دیگر تهی بود

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۸
داود مشهدی